مستأصل و بیخ برکنده. (آنندراج). - ریشه کن ساختن، از بیخ و بن برکندن. ریشه کن کردن: گر چنین آهنگ خواهد شد سرود قمریان سروها را ریشه کن می سازد از بستان ما. صائب (از آنندراج). - ریشه کن شدن، از بیخ و بن برکنده شدن. - ریشه کن کردن، از بیخ و بن برکندن. ایعاء. استیصال. از بن برانداختن. (از یادداشت مؤلف)
مستأصل و بیخ برکنده. (آنندراج). - ریشه کن ساختن، از بیخ و بن برکندن. ریشه کن کردن: گر چنین آهنگ خواهد شد سرود قمریان سروها را ریشه کن می سازد از بستان ما. صائب (از آنندراج). - ریشه کن شدن، از بیخ و بن برکنده شدن. - ریشه کن کردن، از بیخ و بن برکندن. ایعاء. استیصال. از بن برانداختن. (از یادداشت مؤلف)
نامی است که برای پی گم کردن، یهودان به حفاری شهرهای قدیم داده اند که از آنجاها اشیاء آنتیک قیمتی استخراج می کنند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). حفار. آنکه زمین های خسف شده و مانند آن را کاود، یافتن اشیاء عتیقه را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
نامی است که برای پی گم کردن، یهودان به حفاری شهرهای قدیم داده اند که از آنجاها اشیاء آنتیک قیمتی استخراج می کنند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). حفار. آنکه زمین های خسف شده و مانند آن را کاود، یافتن اشیاء عتیقه را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
ریشه راندن. ریشه دواندن. (از مجموعۀ مترادفات ص 189). رشد و نمو ریشه نبات. (فرهنگ لغات عامیانه). ریشه نهادن. ریشه دوانیدن: خاری است غم که در دل ما ریشه کرده است ماری است پیچ و تاب که در آشیان ماست. صائب (از آنندراج). ، ریشه ریشه شدن پوست در سر انگشت. (فرهنگ لغات عامیانه). زیادتی در کنارۀ ناخن برآمدن و آزار دادن، جایگیر شدن و مستحکم شدن وضع و قوام یافتن و استحکام وضع کسی یا چیزی. (از فرهنگ لغات عامیانه)
ریشه راندن. ریشه دواندن. (از مجموعۀ مترادفات ص 189). رشد و نمو ریشه نبات. (فرهنگ لغات عامیانه). ریشه نهادن. ریشه دوانیدن: خاری است غم که در دل ما ریشه کرده است ماری است پیچ و تاب که در آشیان ماست. صائب (از آنندراج). ، ریشه ریشه شدن پوست در سر انگشت. (فرهنگ لغات عامیانه). زیادتی در کنارۀ ناخن برآمدن و آزار دادن، جایگیر شدن و مستحکم شدن وضع و قوام یافتن و استحکام وضع کسی یا چیزی. (از فرهنگ لغات عامیانه)
آنکه کوشش بیهوده می کند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). نامراد و محروم. (ناظم الاطباء) : از هر کنار مشرق عرض تجلی اش مه ریش کن برآمد و خور ریشخند شد. زلالی خوانساری (از آنندراج)
آنکه کوشش بیهوده می کند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). نامراد و محروم. (ناظم الاطباء) : از هر کنار مشرق عرض تجلی اش مه ریش کن برآمد و خور ریشخند شد. زلالی خوانساری (از آنندراج)
دشنامی است. (یادداشت مؤلف) : ای ریش کش شهابک مأبون هزار تیز در ریش آن پدر که تو هستی ورا پسر. سوزنی. ، آنان که ریش مردم را می کشند: کوسۀ کم ریش دلی داشت تنگ ریش کشان دید یکی را به جنگ گفت رخم گرچه زجاجی وش است ایمنی از ریش کشان هم خوش است. ؟ (از یادداشت مؤلف)
دشنامی است. (یادداشت مؤلف) : ای ریش کش شهابک مأبون هزار تیز در ریش آن پدر که تو هستی ورا پسر. سوزنی. ، آنان که ریش مردم را می کشند: کوسۀ کم ریش دلی داشت تنگ ریش کشان دید یکی را به جنگ گفت رخم گرچه زجاجی وش است ایمنی از ریش کشان هم خوش است. ؟ (از یادداشت مؤلف)
روشن کننده. روشنایی بخش. روشن ساز. که نورانی کند. که روشن و تابان سازد: روشن کن آسمان به انجم پیرایه ده زمین به مردم. نظامی. - روشن کن چشم، شادکننده: روشن کن چشم مرقدان را در مرقد تنگ و تار بینند. نظامی
روشن کننده. روشنایی بخش. روشن ساز. که نورانی کند. که روشن و تابان سازد: روشن کن آسمان به انجم پیرایه ده زمین به مردم. نظامی. - روشن کن چشم، شادکننده: روشن کن چشم مرقدان را در مرقد تنگ و تار بینند. نظامی